بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

نامگذاری

دوشنبه ١٦ مرداد ماه وقتی توی بیمارستان برای دومین بار ازت خون گرفتن و گفتن زردیش اومده پایینو شده ١١ مرخصه و میتونین ببرین خونه منم که همراه تو بودم و شبو توی بیمارستان میموندم و هم اعصابم خراب بود هم کلافه شده وقتی این خبرو دادن یه نفس راحتی کشیدم و اومدیم خونه بعد از ٥ روزدم در برامون اسپند دود کردن و از اینکه اومدم خونم خوشحال بودم .شب دایی محمد اینا مامانی بابا جونخاله شیرین و حتی مادری ماهرخ و بابا جون علی هم که از شمال اومده بودن خونمون بودن و تو هم از دنیا بی خبر خواب بودی بابا امیرت گفت فردا قراره بره ثبت برات شناسنامه بگیره تصمیم باید میگرفتیم که اسمتو چی بذاریم  ماهم که قبلا با امیر توافق کرده بودیم برسام بذاریم گفتم...
28 آبان 1391

خاطره به دنیا آمدنت

پنجشنبه ١٢ مرداد ١٣٩١ ساعت ٣:٣٠ صبح با دردی که زیر شکمم احساس میکردم از خواب بیدار شدم و کمی توی خونه رراه رفتم ولی اصلا فکر نمیکردم که درد زایمان باشه با صدای من بابا امیرت هم از خواب بیدار شد و گفت میخوای بریم بیمارستان ولی من دیدم دردم کمی بهتر شد گفتم هیچی نیست و گرفتم خوابیدم ساعت ٤:٣٠ صبح بود که با ترکیدن چیزی هراسان از خواب بیدار شدم و به بابا امیر گفتم کیسه آبم ترکید بابا امیر تا چراغ اتاق رو روشن کرد دیدیم همه جا خونه وحشت کرده بودیم از ترس میلرزیدم فقط به امیر گفتم مدارکو بردار و نمیدونیم با چه سرعتی خودمونو رسوندیم بیمارستان  خدا رو شکر که موقع سحری بود و ماه رمضان خیابونا هم خلوت .با آسانسور رفتیم طبقه بالا منم فقط گریه میکر...
28 آبان 1391
1